خلاصه اسلحه را کشیدم و دویدم و دیدم دارد سوار بر موتور به سمت یک قصابی میرود در قصابی هم نزدیک بیست زن در صف ایستاده بودند و اصلاً امکان تیراندازی وجود نداشت بعد از آن پیچید در یک کوچه من هم دویدم. مصطفی هم به من نگاه میکرد هر کاری که میکردم او هم میکرد او هم دوید یک موتور سوزوکی داشتیم که در کوچهی بن بستی پشت آن جا پنهان کرده بودیم به خیابان آمدیم و اسلحه هم دستم بود، شروع به تیراندازی کردم و او هم همزمان با من تیراندازی میکرد. من هم خیلی ناشی و هنوز در مراحل آموزش بردم در نهایت آن منافق فرار …