من همسر داریوش مهرجویی باید از طرف یک بیگانه تهدید بشم با چاقو؟ بعد میگن نژادپرستی!
درست ۳۶۵ روز پیش، حوالی ساعت ده و نیم شب، مونا در خانه را باز میکند و بعد صدای جیغ بلندی انتهای آن کوچه تاریک شهرک «زیبادشت» شمالی شنیده میشود. صدای فریاد را راننده معتمد خانواده میشنود. او نمیداند که مونا با پبکر بیجان پدر درست وسط نشیمن خانه غرق در خون روبهرو شده و هنوز چشمش به جسد خونآلود مادر در اتاق نیافتاده که فریاد بلندی سر داده.