«خیابانها ناآشناست، میهمانی به پایان رسیده و قرار است زندگی واقعی شروع شود. درهای موسسه روی پدر قبلی و میزبان فعلی باز میشود. درها بسته میشوند و دیگر نه میزبانی میماند نه مهمان میداند قرار است به کجا برود. سفر ادامه دارد، این بار به سمت محلات پایینِ شهر، جایی که کودک خیابانها و کوچه پسکوچههای آنرا میشناسد. روزگاری از همین مسیر به موسسه رفته بود تا تحت حمایت قرار بگیرد. میگویند پدر و مادر واقعی او پیدا شدهاند. او اما تفاوت پدر و مادر واقعی را با کسانی که چندماه با آنها زندگی کرده بود، …