جمعه, ۸ تیر, ۱۴۰۳ / 28 June, 2024


حکایت شیر مغرور و موش | وقتی غرور، باعث هلاکت و سقوط شیر جنگل شد!
۴ روز قبل / سایت گفتنی / وبگردی

حکایت شیر مغرور و موش | وقتی غرور، باعث هلاکت و سقوط شیر جنگل شد!

حکایت شیر مغرور و موش: در بیشتر حکایات و داستان های ادب فارسی تلاش شده است که عالی ترین توصیه ها در زمینه اخلاق و تربیت از زبان حیوانات نقل شود. در واقع

حکایت شیر مغرور و موش: در بیشتر حکایات و داستان های ادب فارسی تلاش شده است که عالی ترین توصیه ها در زمینه اخلاق و تربیت از زبان حیوانات نقل شود. در واقع راویان جکایات و داستان ها می دانستند که مردم در برابر نصیحت معمولاً واکنش منفی نشان می دهند. لذا با در نظر گرفت به در گفتن تا دیوار بشنود، تلاش می کردند، مردم را از دروغگویی، تکبر و خودستایی و … منع کنند. داستان شنیدنی شیر مغرور و موش به نکات جالبی اشاره کرده است. با بخش سرگرمی مجله اینترنتی گفتنی همراه باشید.حکایت شیر مغرور و موش

روزی روزگاری جنگلی سرسبز بود که حیوانات زیادی در آن زندگی می کردند. خرس، روباه، گرگ، فیل، میمون، شیر شاه جنگل و موش کوچک در این جنگل زندگی می کردند. از همه این حیوانات بدبخت ترین موش بود، چرا که او ضعیف ترین همه حیوانات به شمار می رفت. علاوه بر این، همه حیوانات دیگر دائماً او را تحقیر می کردند و می ترساندند. به او می گفتند: موش حیوان بسیار ترسویی است و  همیشه در مکان ها و گودال های تاریک پنهان می شود.

یک روز موش، نقشه ای به ذهنش رسید. او فکر می کرد که اگر از قوی ترین حیوانات این جنگل کمک بگیرم و با او متحد شوم، از شر همه حیوانات در امان خواهم بود.نوشته های مشابه چیستان: اون چیه بیرونش را دور می اندازید و داخلش را می پزید. بعد بیرون را می خورید و داخلش را دور می ریزید. چه چیزی خوردین؟ 9 ساعت پیش تست هوش ریاضی: اگه مخ ریاضی داری بگو جواب چی میشه؟! 11 ساعت پیش بازی فکری: اگه باهوشی در حد بوندسلیگا بگو کدوم خانواده ثروتمنده؟! 13 ساعت پیش حکایت عاقبت ترس از مرگ: دو همسایه که می خواستند همدیگر را سر به نیست کنند! 1 روز پیش

با این افکار به غاری رفت که پادشاه جنگل یعنی شیر در آن زندگی می کرد.ملاقات موش با شیرحکایت شیر مغرور و موش

موش با دیدن شیر به او کفت:

– پادشاه من، تو قوی ترین این جنگل، موفق ترینی. شما از هیچ کس نمی ترسید. هیچکس نمی تواند با قدرت تو رقابت کنید. تو موفق ترین و با شکوه ترین پادشاهان هستی. پادشاه بزرگ من از ترسیدن خسته شده ام. همه حیوانات دیگر مرا می ترسانند و لذت می برند. اگر مرا تحت حمایت خود بگیرید و مراقب من باشید، لازم نیست از کسی بترسم. در ادامه موش افزود:

-من در کنار شما می ایستم و اگر برای شما اتفاقی افتاد به شما کمک می کنم.”

شیر ساکت بود و با دقت گوش می داد. وقتی موش حرفش را تمام کرد اخم کرد و با تمام توان غرش کرد.

-ای موش احمق! تو کی هستی که بگی چیکار کنم؟ می توانم تو را در یک لحظه؛ بخورم و … قورتت می دهم، زود از سر راه من برو.

چشمان موش از ترس گرد شد و فرار کرد. شیر با عصبانیت خانه اش را ترک کرد و به سمت جنگل رفت. وقتی وارد جنگل شد، در جایی گرفتار شد. او در تور تله گیر کرده است. هر چه تلاش کرد نتوانست از تور بیرون بیاید، زیرا تور بسیار محکم و ریز بافته شده بود. در همان لحظه شیر متوجه اشتباه خود شد و با خود گفت:

اگر از خود راضی نبودم و موش را با خودم می آوردم، اکنون مرا نجات می داد.

امیدواریم از حکایت شیر مغرور و موش لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

برچسب هاحکایت داستان ضرب المثل قصه