شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024


داستان ضرب المثل فوت کوزه گری: حکایت استاد باهوش و شاگرد مغرور
۳ روز قبل / سایت گفتنی / وبگردی

داستان ضرب المثل فوت کوزه گری: حکایت استاد باهوش و شاگرد مغرور

داستان ضرب المثل فوت کوزه گری: هر ضرب المثلی که در هر فرهنگی استفاده می شود، ریشه ای قدیمی و جالب دارد که کمتر کسی با آن آشناست. در این مطلب قصد داریم داستان

داستان ضرب المثل فوت کوزه گری: هر ضرب المثلی که در هر فرهنگی استفاده می شود، ریشه ای قدیمی و جالب دارد که کمتر کسی با آن آشناست. در این مطلب قصد داریم داستان جالب یکی دیگر از ضرب المثل های رایج با عنوان داستان ضرب المثل فوت کوزه گری است را برایتان بازگو کنیم. با بخش سرگرمی مجله اینترنتی گفتنی همراه باشید.داستان ضرب المثل فوت کوزه گری

در ایام قدیم کوزه گری با شاگردش مشغول کوزه گری بود. او هر روز به کمک شاگردش از خاک، گِل درست می کرد و با گِل، کوزه های سفالی می ساخت. کوزه گر آدم با تجربه و هنرمندی بود. به همین دلیل کوزه های تمیز، زیبا و ارزشمندی درست می کرد.

در یکی از روزها که استاد کوزه گر مشغول کار بود، ناگهان شاگردش جلو آمد و گفت: «استاد! مزد من خیلی کم است. دیگر نمی خواهم در کارگاه شما کار کنم. یا مزد مرا زیاد کنید، یا بگذارید من بروم دنبال کار خودم.»نوشته های مشابه بازی فکری: باهوشا و اهالی فن بگن کدوم خانم خوشگله طلاق گرفته؟! 9 ساعت پیش چیستان: کدام میوه است که سه حرف اولش نام یک کشور است!؟ 11 ساعت پیش بازی فکری: اساتید خون آشام شناس بگن کدوم زوج خون آشامن؟! 13 ساعت پیش آن چیست که در فرانسه، کره جنوبی، کره شمالی، عربستان، عراق و ترکمنستان دوم شده است اما در روسیه اول؟ 1 روز پیش

استاد کوزه گر، هم به شاگردش احتیاج داشت، هم پول بیشتری نداشت که مزد او را زیاد کند. او راه دیگری نداشت جز این که از کمک شاگردش چشم بپوشد. اما این را هم می دانست که شاگرد او هنوز تجربه ی زیادی ندارد و هنوز به مرحله ی استادی نرسیده است.

این بود که به او گفت: «تو هنوز باید شاگردی کنی. هنوز استادکار خوبی نشده ای. بهتر است مدتی دیگر پیش من بمانی تا هم من شاگرد دیگری برای خودم پیدا کنم و هم تو فوت و فن کوزه گری را بهتر یاد بگیری»

شاگرد کوزه گر که فکر می کرد همه کارهای کوزه گری را یاد گرفته است، زیر بار نرفت و گفت: «نه! من دیگر اینجا کار نمی کنم.»داستان ضرب المثل فوت کوزه گریشاگرد کارگاه جدیدی راه انداخت

فردای آن روز شاگرد رفت تا برای خودش کارگاه تازه ای راه بیندازد و استاد هم تنها شد. شاگرد بهترین خاک رس منطقه را تهیه کرد. با آن گِل رس درست کرد و مشغول کار شد. سعی کرد هر چه را که از استادش آموخته بود به کار ببندد.

با گِل رس ظرف های سفالی قشنگی ساخت. بعد، ظرف ها را توی کوره گذاشت تا گِل پخته شود. دو روز بعد، کوره را خاموش کرد و ظرفهای سفالی پخته شده را از کوره بیرون آورد. ظرف هایی که شاگرد در کارگاهش ساخته بود، سالم و محکم بودند، اماهیچ کدام مثل ظرف های دست ساز استاد شفاف و زیبا نبودند.

شاگرد دوباره کارهای استاد کوزه گر را در ذهنش مرور کرد. دوباره با خاک رس گِل درست کرد و پشت دستگاهش نشست و به گِل رس شکل داد. ظرف های گِلی که آماده شد، شاگرد باز هم کوره اش را روشن کرد تا دست سازهای خودش را در کوره بپزد. در همه مراحل سعی کرد کارهای استادش را مو به مو اجرا کند.

وقتی زمان خاموش کردن کوره فرا رسید، شاگرد به سراغ ظرفهای سفالی رفت. این بار هم ظرف ها سالم و محکم از کار در آمده بودند، اما هیچ کدام شفاف و زیبا نبودند.شاگرد به نزد استاد بازگشت

شاگرد نمی دانست چه کار کند. دل به دریا زد و در کارگاهش را بست به سراغ استاد کوزه گر رفت. سلام کرد و خسته نباشیدی گفت. استاد جواب سلامش را داد و پرسید: «شنیده ام که کارگاهی برای خودت رو به راه کرده ای، خوب وضعیت چطور است؟ کار و بارت خوب است؟»

شاگرد گفت: «نه استاد! ظرف هایم شفاف و زیبا از کار در نمی آید. من تمام مراحل ساخت و پخت ظرف سفالی را از شما آموخته ام. آنها را مو به مو اجرا می کنم، اما نمیدانم چرا ظرف های من مثل کارهای شما زیبا و شفاف نمی شود.»

استاد گفت: «من تو را دوست دارم. تو هم باید مرا دوست می داشتی و یکباره تنها رهایم نمی کردی. باید صبر می کردی تا من شاگرد تازه ای پیدا کنم، بعد می رفتی. عیبی ندارد. حالا چاره ی کار این است که دوباره پیش من کار کنی تا هم من شاگرد تازه ای پیدا کنم و هم تو مشکل کارت را پیدا کنی.»

شاگرد قبول کرد. کارگاه خودش را بست و دوباره پیش استاد مشغول کار شد. شاگرد از آن روز به بعد بیشتر از گذشته به کارهای استادش دقت کرد. استاد گِل رس را شکل می داد. ظرف های درست شده را لعاب می زد و سر آنها را توی کوره می چید و می پخت. شاگرد هم در کارگاه خود همه این کارها را می کرد اما هنوز نمی دانست چرا کوزه های او شفاف و زیبا از کار در نمی آمد.شاگرد راز و رمز کار را نفهمید

یک روز شاگرد نزد استاد رفت و گفت: «اگر ده سال دیگر هم بخواهید من پیش شما کار می کنم. اما راز شفاف و زیباتر شدن کارهایتان را برای من بگویید. چون بدون شک رمز و رازی دارد. من باید بفهمم چرا ظرف هایی که می ساختم خوش آب و رنگ نمی شدند.»

استاد گفت: «نه! دیگر نیازی نیست پیش من کار کنی. از فردا شاگرد تازه ای به کمکم خواهد آمد. تو همه کارها را به خوبی یاد گرفته ای اما فوت کوزه گری را نیاموخته ای.»

شاگرد گفت: «فوت کوزه گری؟ این دیگر چه نوع کاری است؟»

استاد گفت: «من پیش از آن که کوزه های ساخته شده را توی کوره بگذارم، به آنها فوت می کنم تا از گرد و خاکی که در کارگاه روی آنها نشسته است پاک شوند. تو این کار را نمی کردی. گرد و خاک روی ظرف ها باعث تیره شدن رنگشان می شود. تو باید فوت کوزه گری را هم یاد می گرفتی.»داستان ضرب المثل فوت کوزه گریکاربرد ضرب المثل فوت کوزه گری

از آن به بعد، هر وقت استادی بخواهد تجربه و استادی خودش را به دیگران نشان بدهد، یا هنگامی که از او راز موفقیتش را بپرسند و نخواهد رازش را فاش کند، می گوید: «فوت کوزه گری است.»

امیدواریم از داستان ضرب المثل فوت کوزه گری لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

برچسب هاحکایت داستان ضرب المثل قصه