برادر شهید هادی روایت می کند: «مادر از درون میسوخت؛ مینشست جلوی تصویر ابراهیم و زار زار گریه میکرد؛ بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سر یخچال می رفت و یخ و برفک های یخچال را میخورد میگفت قلبم می سوزد، می خواهم کمی آرام شوم.»