گفتم: «با فرماندتون کار دارم.» گفت «الآن ساعت 11 شبه ملاقاتی قبول نمیکنه!» رفتم پشت در اتاقش. در زدم، گفتم: مصطفی منم. گفت بیا تو. سرش را از روی سجده بلند کرد، چشمهایش سرخ، خیس اشک. گفتم چی شده؟ زل زد به مهرش. گفت «هرشب این موقع از خودم میپرسم، کارهایی که کردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»