باز هم یک روز دیگر شروع شد، باید به مدرسه بروم، ولی دوست ندارم چون باید با آرتین و آرمان سروکله بزنم. مامان صدایم میزند که سرویس آمده و باید سریعتر بروم. اما مامان که نمیداند چرا همه کتابهایم خیس شده، نمیداند که دیروز وقتی به حرف آرتین گوش ندادم و نرفتم برایش آب بیاورم قمقمه آبم را برداشت و همه را در کیفم خالی کرد. مامان نمیداند که هر روز آرتین و آرمان من را مسخره میکنند. ای کاش میشد که به مامان بگویم اوضاع از چه قرار است اما نه، آن دفعه که به مامان گفتم به مدرسه آمد و شرایط خیلی بدتر شد. …