چند نمای نزدیک از دو میلیون و دویست هزار سرو ایرانی
خروسخوان صبح نشستم توی اسنپ، رادیو باز بود. خسرو شکیبایی، صدای پای آب سهراب را زمزمه میکرد: «من به دیدار کسی رفتم، در آن سر عشق.» خیلیها سحرخیزتر از من بودند. مصلی غرق آدم بود. هیچ مسیری، هیچ راه منتهی به مصلایی نبود که از سیل متراکم جمعیت خالی باشد. خانمهای صف اول از ۷، ۵/۷ صبح در حیاط نشسته بودند و حالا آفتاب گونههایشان را سرخ کرده بود. آفتاب بیمضایقه میتابید و رحم نمیکرد. سایبان غنیمت بود. خیلیها سجادهشان را بر سر انداخته بودند، بلکه تیزی تابش تند خورشید را بگیرد که نمیگرفت.