شنبه / ۴ اسفند / ۱۴۰۳ - 22 February, 2025
 خبرگزاری ایسنا / ۱۴۰۳/۱۱/۲۸

داستان یک فرمانده

داستان یک فرمانده
«چهل پنجاه متر دورتر، پشت یک خاک‌ریز رفتیم و داخل گل‌ولای پناه گرفتیم. مدام سرمان را بالا می‌آوردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشین منفجر شود. حدود بیست دقیقه همین‌طور گذشت و اتفاقی نیفتاد به بچه‌ها گفتم: شما همین‌جا بشینین، من آروم میرم سمت ماشین.»