بازی شروع شد! بچهای که به همراه پدرش آمده بود و اجازه ورود پیدا نمیکرد زد زیر گریه. سر پدرش غر میزد که گفتم زودتر بیاییم و پدرش میگفت من سر کار بودم. بعد رو به من گفت: «ما از یک ساعت پیش اینجاییم و نمیگذارند برویم داخل!» از بلیتش پرسیدم؟ بلیتش را نشانم داد.