عسل و الناز با تشویق حضار روی سن میروند تا از روزهایی بگویند که زندگیشان به مویی بند بود. روزهایی که چشم به در میدوختند تا شاید دستی برای نجات جان آنها دراز شود. روزهایی که پدر و مادر در راهروهای بیمارستان آهسته اشک میریختند و دست به دعا برمیداشتند.