انگار عراقیها خیلی وقت بود مرا زیر نظر گرفته بودند و وقتی فهمیدند من متوجه اشتباهم شدم و دور زدهام زمان را از دست ندادند و به سمت من آتش کردند. هر لحظه امکان داشت یکی از این گلولهها به ماشین اصابت کند و کارم تمام شود. شتاب ماشین را بیشتر کردم و با صدای بلند هر دعایی که بلد بودم میخواندم.