به خلبان گفتم: «اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند.» خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی شان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: «چرا برگشتید؟» گفت: «بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چیچی بزنیم اینها رو!؟»خوب اینها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها «منافقند».