یک شب با وضعی روبهرو شدم که طاقت دیدن آن را نداشتم. پسر استالین به پشت در سلول آمده با زبان آلمانی شکسته و با لحن استغاثهآمیز از من خواهش میکرد که با تفنگ خود او را بکشم و از رنج و عذاب آسودهاش کنم. او مرتبا در حالی که بهشدت گریه میکرد این تقاضا را تکرار مینمود. از یک طرف حس انجام وظیفه و از طرف دیگر حس ترحم و نوعدوستی روحیه مرا به نحوی منقلب کرده بود که اکنون قادر به تشریح آن نیستم. در آن شب جوگاشویلی چندین ساعت در حالت بحرانی به سر برد و هر چند دقیقه یک بار از من خواهش میکرد که به خاطر …