من و محمد هنوز در درمانگاه بودیم که همسرم به خانه رفت و ساکش را برداشت تا به جبهه برود. همسایههایی که برای بدرقه شوهرم آمده بودند و میدانستند من تشنج میکنم و محمد هم به سختی بیمار است، شوهرم را سرزنش کرده بودند که چرا میخواهی در این وضعیت به جبهه بروی؟