مسافت زیادی نرفته بودم که صدای انفجاری شنیدم و همزمان تکههای گوشت و استخوان پاشیده شد پشت گردنم. برگشتم عقب. امیر انگوبین افتاده بود روی زمین. پای راستش از زیر زانو قطعشده بود. نرمی پشت ساق پای چپ هم با موج انفجار رفته بود. فهمیدم مین قمقمهای بوده، اما چرا من ندیده بودمش؟