وقتی باخبر شدیم، پزشکان ما را نه امیدوار به ماندن کردند و نه ناامید از رفتن. چیزی معلق در میان زمین و آسمان. بلاتکلیف در میان تقلا و پس کشیدن. تا به آن روز و پیش از باخبر شدن از ابتلای بابا به سرطان، نامش برایم سنگین بود. نه در هجا کردن و نوشتن، در هضم آن واژه و حرف به حرفش سینه آدم تنگ میشود و چیزی شبیه به درماندگی را به آدمی القا میکند.