تا صبح مشغول تمرین و ضبط بودیم. صبح که شد، آقای ایلخانی پسرش را فرستاد که نان بگیرد. برگشت و گفت که صدایتان تا سرکوچه میآید!... ما شب تا صبح، درست در همسایگی کاخ سعدآباد داشتیم «خمینی ای امام، خمینی ای امام» میخواندیم. لطف خدا بود که هیچ کس متوجه صدای ما نشده بود».