به او گفتم: محسن تو در جنگ، مدت زیادی در کردستان بودی و دین خود را ادا کرده ای.تازه استخدام شدهای، بانک شرایط خوبی دارد. مدتی بعد وام می دهند و صاحب خانه میشوی و ازدواج میکنی. زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی معنادار تحویلم داد و گفت: خب داداش! دیگر چه میدهند؟! درباره من چه فکر کردهای؟!