بال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها فکر نمیکردند بچه ١٣ساله برود شناسایی؛ رهایش میکردند. یکبار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند. وقتی برمیگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچچیز نمیگفت، فقط به بچهها اشاره میکرد عراقیها کجا هستند و بچهها راه میافتادند، البته ماجرای او فقط به شناسایی محدود نمیشد بلکه در یکی از کمینها توانست با اسلحه خود، ٧عراقی را اسیر کند.