در نزدیکی پادگان سردشت به دلیل خستگی و آسیبهای متعدد از ادامه راه باز میماند و به وسیله جاسوسان محلی بار دیگر به چنگ دشمن میافتد و تحت شکنجه قرار میگیرد. وقتی به او میگویند: «چرا با این فرارها جان خود را به خطر میاندازی؟» میگوید: «من به عنوان یک زندانی وظیفه دارم با آموختهها و تجربیاتم از دست شما فرار کنم. شما هم زندان بان هستید، خوب زندان بانی کنید و راههای فرار مرا ببندید.»