هشتاد و چند سال از عمرش میگذرد؛ پدری که شش فرزند را با رنج و سختی به دنیا آورد، با دستهای پینهبسته بزرگشان کرد و به جامعه تحویل داد؛ اما حالا که پا به سن گذاشته و به محبت و حضورشان نیاز دارد، فرزندانش او را از خانه بیرون کردند و حال با چشمانی پر از حسرت میگوید: وقتی مهمان داشتیم، میگفتند حضورم کسر شأنشان است.