ای مجاهد مستور نشسته در میانه آوار سنگ و آهن و چوب! دستار از چهره باز کن و نقاب از رخ برافکن. چگونه اینچنین بیپروا جمجمه را به خدا دادهای و شتابان سودای خاک داری؟ لختی درنگ برادر! خدا را با تو کاری هست. گمان کردی خدای خلوت خرابههای باریکه غزه، بنده خالص خود را رها میکند تا گمنام و پنهان جان دهد؟!