زن آبدهانش را بهسختی فرو داد. همین دیشب، شب۲۱ ماه رمضان از خدا خواسته بود فرزندش سالم به دنیا بیاید. سفره افطار را پهن کرد. محمدتقی پای سفره نشست و صورتش را با دستمالنخی پاک کرد: «خانمقزی، راستشو بگو روزه که نیستی؟» زن کنار طاقچه پابهپا کرد. چند دقیقه مانده بود به افطار. دروغ بگوید روزهاش هم باطل میشود. دست روی شکمش گذاشت: «مهم این بچه است که تا ظهر روزه کلهگنجشکی گرفته.»