_مصطفی بابا! دستتو مواظب باش. مصطفی با تمام جان کودکی که داشت، اره مویی را به چوب میکشید. دیگر شاگرد پادوی نجاری پدرش شده بود. مصطفی تمام خیابان رجایی جنوبی نجفآباد را دویده بود تا به مادرش بگوید امروز تکه چوب را درست و دقیق بریده است. کلون در خانه را کوبید. مادرش در را باز کرد، مصطفی نفس نفس زدنش را سر و سامان داد. قطرههای درشت عرق از پیشانی بلندش شُره کرده بود روی پوست گندمگون صورتش. _ ننه دیگه اوستا شدم. بقچه نان خانگی، قابلمه کلهجوش را از دست ننه ربود؛ دل تو دلش نبود تا بقیه چوبهای خطکشی …