دایی از اتاق بیرون آمد و در را بههم کوبید. از من که آن موقع شش هفت سال داشتم تا آقاجون ۸۰ ساله توی هال نشسته بودیم هاج و واج دایی را برانداز کردیم. دایی و زندایی اصلا اهل دعوا نبودند، دایی سری تکان داد و برخلاف همیشه حتی به من هم توجه نکرد و رفت. آقاجون زیرلب استغفراللهی گفت و رفت توی حیاط. من ماندم و خاله منیژه! آن هم پشت در بسته اتاقی که صدای گریه زندایی از آنجا به گوش میرسید.