پسرم در جبهه دفاع از حرم رئیس بیمارستان صحرایی بود. در یکی از یادداشتهای روزانهاش در سوریه نوشته بود: ساعت ۱۲ شب است. همه خوابیدهاند. من که مسئول بیمارستان صحرایی هستم، دو گالن دستم است. میروم گازوئیل بیاورم تا برق اضطراری را روشن کنیم. برای من فرقی نمیکند روی تشک پر قو بخوابم یا روی خاک گرم سوریه یا اصلاً نخوابم...