مردم از اعدام «شیخ» خبر نداشتند عدهای را پای دار جمع کرده بودند!
سرهنگ امیر قلى خان ماکویى، در حالیکه سوار بر اسب بود، همین که چشمش به مرحوم پدرم خورد، یکباره خودش را از اسب به زمین افکند و شروع به ریختن خاکهاى کوچه بر سر و روى خویش کرد! پدرم سراسیمه و با نگرانى بسیار پرسید: چرا این کارها را مىکنى؟ او مویه کنان پاسخ داد: مىآمدم، به میدان توپخانه که رسیدم، دیدم شیخ را بالاى دار کشیدهاند و کار تمام شده است!... او همین طور خاکها را بر سرش مىریخت و بر سرش مىزد!