میگفت افتخار میکنم درصفی باشم که به امام ختم میشود
بچهها با آب و قرآن او را بدرقه کردند. من تا کنار ماشین همراهش رفتم. لحظات آخر به او گفتم برادر شما را به خدا میسپارم، مواظب خودت باش و مرا در آغوش گرفت. این اولین بار بود که وقت خداحافظی برای مأموریت همدیگر را بغل میکردیم. بعد هم به سمت ماشین رفت. چمدانش را داخل ماشین گذاشت. کمی ایستاد و قبل از سوارشدن به ماشین مرا نگاه کرد و دوباره برگشت مرا در آغوش گرفت. او میدانست این رفتن را بازگشتی نیست