از شب عملیات که به کوه زده بودم تا دم دمهای صبح بدون هدف در بلندیهای دشت گیلانغرب آواره میچرخیدم. هوا هم سرد بود و از چشمهایم از فرط سرما اشک جاری میشد. هیچ آموزشی هم برای جهتیابی ندیده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. به ناچار کنار یک تخته سنگ نشستم و همانجا خوابم برد...