او رفت و صدای انفجارها دل مرا آشوب کرد. بارها تماس گرفتم، اما نه او جواب داد و نه دوستانش که با آنها تماس میگرفتم. فقط صدای آمبولانسها پشت سر هم میآمد و مجروحان را جابهجا میکردند. اضطراب رهایم نمیکرد و مدام حس میکردم او شهید شده است. تمام شب بیدار ماندم، بارها زنگ زدم و پیام فرستادم، اما جوابی نگرفتم. صبح زود، برادرهایم به سمت محل کار او رفتند، اما جاده بسته بود. من آرام و قرار نداشتم. کمکم همه اطرافیان متوجه شده بودند و میگفتند شهید شده است. ساعتی بعد، خبر قطعی رسید... همان خبری که دل …