همسرم هر بار که تماس میگرفت، همیشه از ما حلالیت میطلبید؛ انگار خودش میدانست که قرار است این اتفاق بیفتد. تماسها اغلب کوتاه بودند، مگر شب آخر. همان شبی که هم تولد پسرم بود و هم تولد خودم. آن شب با ما صحبت کردند، تبریک گفتند و با خنده و شادی گفتند: «انشاءالله جنگ یکی دو روزه تمام میشود، میآیم دیدنتان و حتماً هدیههای تولدتان را هم میآورم.» ما هم دلگرم شدیم و امیدوار بودیم که به زودی دوباره او را ببینیم