عقد که جاری شد، چیزی در وجود من فروریخت و نوری در درونم جوانه زد! حالتی که انگار، دیگر آن قدسی کوچک چند لحظه قبل نبودم. با جاری شدن خطبه، آقا محمدرضا وارد اتاق شد. با اینکه اولین بار بود او را میدیدم و هنوز کلامی بین ما رد و بدل نشده بود، ولی انگار سالهاست میشناسمش. خطبه خوانده شد و من آرام نشدم، عاشق شدم! لطف خدا، دعای پدرومادر و صفای آقارضا، هر چه بود، کار خودش را کرده بود...