داستان پادشاه گلیم گوش، افسانه ای زیبا از داستان های کهن ایرانی
یکی بود، یکی نبود. یه بابای خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل دو روز رفت به صحرا و خاری پیدا نکرد. تا این که روز سوم تو آب رودخانه چشمش افتاد به چهار دسته گل که موسم روئیدنشان نبود. گلها را از آب گرفت و آورد به خانه. چون تو آن فصل گل بیموسم نمیروئید، مادر کچل آنها را برد به قصر پادشاه هدیه داد به شاه....