داستان مادیان چهل کره/ داستان زیبای شاهزاده ای که برای عشقش مرده و زنده شد
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز کرد و وقتی دید که امروز و فرداست که جان به جان آفرین بدهد، به پسرها وصیت کرد که هرکس و با هر موقعیتی به خواستگاری خواهرهاتان آمد و هرچه داشت و هرکه بود، موافقت کنید و خواهرتان را به او بدهید تا ببرد. پادشاه این را گفت و چند روز بعد سرش را گذاشت زمین و مرد.....