پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024


داستان سلطان محمود غزنوی و نجار، حکایتی بر خواست و اراده خداوند - خبرنامه
۱۴۰۳/۰۲/۱۱ / سایت خبرنامه / سبک زندگی

داستان سلطان محمود غزنوی و نجار، حکایتی بر خواست و اراده خداوند - خبرنامه

داستان های سلطان محمود بی شمارند و غالبا درسی برای آموختن دارند. درست یا غلط بودن این حکایات شاید اهمیتی نداشته باشد آنجا که قرار است چیزی بیاموزیم! روزی

داستان های سلطان محمود بی شمارند و غالبا درسی برای آموختن دارند. درست یا غلط بودن این حکایات شاید اهمیتی نداشته باشد آنجا که قرار است چیزی بیاموزیم! روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خویش قدم میزد که چشمش به زن نجّاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بیقرار. از وزیرش راه چاره خواست.

وزیر که خیلی زیرک و موذی بود، گفت:« اگر شاه این راز را فاش کند یا بخواهد علناً نجّار را بکشد، خیلی بد می شود. چه خوب است که به نجّار ایرادی بگیریم و بگوییم که باید در مدت یک شبانه روز برای ما، یک بار جو از چوب بتراشد که ریزه های چوب دقیقا شبیه و هم وزن دانه جو باشد. اگر از یک بار حتی یک سیر هم کم باشد، او را بدون چون و چرا به دار می کشیم.»

سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد. بیشتر بخوانید: حکایت خواندنی نصوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد!

وزیر رفت به خانه نجّار و قضیه را به او حالی کرد. نجّار بیچاره که نمیدانست سلطان محمود میخواهد او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.

با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و راه و چاره خواست. زن نجّار که خیلی دانا و هوشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت: «چرا خودت را باخته ای؟ ترس نداشته باش. خدا از سلطان محمود بزرگتر است.»

ولی هر چه زن او را دلداری میداد، بی نتیجه بود. شب که شد، مرد نجّار مشغول کار و تراشیدن چوب شد، در حالیکه زنش مرتب میگفت: «بلند شو و با فکر راحت بخواب، تا صبح خدا بزرگ است.»

ولی نجّار هوش و حواسی نداشت و از ترس آرام نمی گرفت. تا اینکه صبح شد و نجّار فقط یک مشت جو تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت: « الآن غلامان شاه می آیند و مرا می برند و به چوبهً دار می کشند.»

زن باز هم گفت:«نترس. خدا از سلطان محمود بزرگتر است.» بیشتر بخوانید: داستان لقمان و خربزه تلخ؛ حکایتی بر صبر، اخلاق و جوانمردی!

در این گفتگو بودند که در خانه زده شد. رنگ از صورت نجًار پرید و نزدیک بود، روح از تنش پرواز کند.

به زنش گفت: «من که قادر نیستم. تو برو و جواب آنها را بده.»

زن رفت در را باز کرد و دید نوکران سلطان محمود آمده اند. پرسید: «چه کار دارید؟» بیشتر بخوانید: کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست؟

گفتند:« شوهرت را می خواهیم ببریم. سلطان محمود مرده. باید برای او تابوت درست کند.»

زن باخوشحالی برگشت و موضوع را به شوهرش رساند و گفت:

« نگفتم نترس؟ خدا از سلطان محمود بزرگتر است.» چقدر این پست مفید بود؟

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

ارسال رتبه

میانگین امتیاز 3.2 / 5. تعداد آرا: 4440

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.