آیشمن: وحشتم از این بود که مبادا روزی پتهام روی آب بیفتد/ خطر بالای سرم به پرواز درآمده بود
خطر بالای سر من به پرواز درآمده بود و دیگر بیش از آن نمیشد برای فرار ثانیهشماری و وقتکشی کرد. اندیشهی فرار دائما در مغز من جولان میداد. فرار از کمپ زحمتی نداشت ولی از کجا میتوانستم موفق به تهیهی لباس شخصی و مقداری پولی و خواربار بشوم؟