باید هشت ساله بوده باشم یا نُه ساله، که ما را به صف کردند و ما بچههای هشت _ نه ساله، در مدرسهای در جنوبیترین نقطه شهر، که پشت یک دیوارش به مزارع پنبه بود و دیوار دیگرش به مزارع خیار و گوجه، و دیگر پایینتر از آن هیچ خانهای نبود جز ایستگاه راهآهن که دور، خیلی دور، در مقیاس یک خانه کبریتی یا خانهای قد یک غربیل، به چشم میآمد و نمیآمد، و برای ما آخرِ دنیا بود این مدرسه. و حالا ما بچههای هشت _ نه ساله، با موهای از ته تراشیده، با شلوارهای وصلهدار، ترازِ بچههای جنوبیترین محله یک شهر کوچک …