یک روز گویی بختک روی شانسم افتاده بود. چند ساعت می گذشت اما هنوز در کوچه و خیابان های خلوت راه می رفتم و موقعیتی برای دستبرد به خودروها فراهم نمی شد. از شدت خماری روی پاهایم بند نبودم. در حالی که روح و روانم به هم ریخته بود ناگهان چشمم به چندبرگ اسکناس پیرزنی افتاد که در حاشیه خیابان، چادر را روی سرش کشیده بود و گدایی میکرد. بلافاصله به سوی او رفتم و قصد سرقت پولهایش را داشتم که دچار شوک حیرتانگیزی شدم چرا که ...