شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024


۱۳۹۹/۱۰/۲۵ / /
پیاده و سواره
۱- هم‌مسیر بودیم در یک صبح سرد زمستانی. من پشت فرمان بودم، با عینک آفتابی، سری افراشته رو به جلو، در معرض گرمای مطبوع بخاری و موسیقی ملایم در حال پخش. او ایستاده بود در انتهای راهروی اتوبوسی شلوغ، شال گردن قرمز پیچیده به دور صورت، تنه به تنه دیگران و آویزان از میله‌های خاکستری رنگ. از چهارراه اول گذشتیم. مثل برق و باد از او جلو زدم. گرد و خاکی بلند کردم که نگو و نپرس. اتوبوس را در آینه دیدم ریز و کوچک، حقیر و ترحم‌برانگیز. پشت چراغ قرمز دوم اتوبوس نرم‌نرم رسید و کنارم قرار گرفت. من خودم را بی‌تفاوت نشان می‌دادم اما او انگار از پشت پنجره‌های پهن اتوبوس به من خیره شده بود. صدای فس‌فس اتوبوس می‌آمد. چراغ سبز شد. پایم را باز گذاشتم روی گاز تا چهارراه بعد. او باید در ایستگاه آن طرف چهارراه پیاده می‌شد و شد. من هم یک جای تنگ و باریک برای پارک کردن همان حوالی به چشمم خورد، اما ماشین‌ها پشت سرم آنقدر بوق اعتراض نواختند که نتوانستم ماشین را با حوصله و دقت در آن، جا کنم. دو بار تلاش کردم و نشد. کمی جلوتر، یکی زودتر از من رسید و جای پارک مناسبی را قاپید. چند بار خیابان‌های اطراف شرکت را دور زدم و کلافه و عصبی، ته یک کوچه بن‌بست گیر کردم. او و سایر همکارانم احتمالا صبحانه‌شان را خورده و پشت سیستم‌های‌شان قرار گرفته بودند. اما من هنوز اندر خم نداشته این کوچه بن‌بست بودم‌. بالاخره معجزه رخ داد و صدای استارت یکی از ماشین‌ها بلند شد. من سریع جایش را پر کردم، کیفم را برداشتم و دویدم. حاصل کار ۴۰ دقیقه تاخیر بود و رمقی که دیگر برای ادامه کار در من باقی نمانده بود. من سواره بودم و او پیاده. همه راه‌ها بسته بودند و گره‌ها کور. احساس می‌کردم موافقت رییس با درخواست وام، برای حل مشکلاتم کافی است. یکی از روزها با هماهنگی قبلی وارد اتاق رییس شدم، برگه درخواستم را تحویل دادم و نشستم به انتظار تا متن درخواست به رویت برسد. به چند سوال تکراری و همیشگی جواب دادم. پرسید وام را برای چه کاری می‌خواهم؟ رییس را محرم فرض کردم و گفتم آنچه نباید می‌گفتم. مشکلاتم را شرح دادم و درخواست کردم در این شرایط سخت مساعدتی کند. رییس ساکت بود و به دقت گوش می‌داد. حرفم که تمام شد رفت بالای من