پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024


۱۳۹۹/۱۰/۲۵ / /
روز صد و یکم
آسمان شهر به سیاهی شب‌های دریاست و راه رفتن برای همه ممنوع است، اینها را می‌دانم و هر چند دقیقه یک ‌بار هم یکی از دوستان و خانواده پیام می‌دهد به من و می‌گوید راه نرو. بعد شهر می‌شود شبیه کاسه‌ای از خاکستر که گذاشته باشی توی سرما و فراموشش کرده باشی، مردم هم می‌شوند شبیه پروانه‌های بیدی که روی پنجره‌ای نشسته و سم دفع آفت خورده‌اند. کسی راه نمی‌رود و کسی هم اگر از خانه بیرون می‌زند انگار که پا توی دهان گرگ گذاشته است و کسی اگر یواشکی خودش را می‌رساند به سر کوچه مثل من کمی دیوانه است.  این را با خودم می‌گویم و دوروبرم را نگاه می‌کنم، مردم از سر کار برگشته‌اند، خسته و بی‌نفس و تنها می‌دوند سمت خانه و برای دیدن هم از پشت ماسک‌ها صبر نمی‌کنند. میوه‌فروش سر کوچه اما نشسته دم در مغازه و به آدم‌ها نگاه می‌کند، رد که می‌شوم، می‌گوید:«پرتقال بخر خانم و عناب، این ‌یکی داروی قلب است». می‌گویم:«داروی قلب این روزها فقط ماندن در خانه است و بی‌خبری از اخبار». آقای میوه‌فروش اما چیزی نمی‌گوید، از توی جعبه‌ای چند دانه عناب می‌ریزد روی بشقابی و بشقاب را می‌گیرد سمت من، می‌گویم:«ممنون» که می‌گوید:«مادربزرگم می‌گفت میوه‌ها را درخت‌ها برای نجات آدم درست می‌کنند».  می‌گویم:«مادربزرگ‌تان حق داشت اما این روزها نجات هم گران است». بعد هم می‌پرسم:«انار ندارید؟» که می‌خندد و بلند می‌شود و دو تا دانه انار می‌اندازد توی کیسه، می‌گویم:«کیسه پارچه‌ای دارم» که بی‌هیچ حرفی کیسه را خالی می‌کند و برمی‌گردد و انارها را می‌گذارد جلوی من و می‌گوید:«انار هم تمام شد، زمستان هم رفت».  می‌گویم:«کاش می‌رفت و انارها را توی کیسه پارچه‌ای‌ام می‌اندازم و عناب‌ها را توی جیب می‌ریزم و از زیر آسمان سیاه به خانه می‌دوم به امید اینکه کمی فقط کمی بیشتر زنده بمانم». هوای عصر اما به سیاهی شب یلداست و ن