جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۹/۱۰/۲۵ / /
شب زندگی
 روز رفته بود و هوا داشت تاریک می‌شد. باران به شیشه می‌زد. به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد، زن به او لبخند می‌زد. فیلمی را که تماشا می‌کرد نیمه گذاشت و تلویزیون را خاموش کرد.  حالی به او دست داده بود؛ حالی که مدت‌ها به سراغش نیامده بود.  روزش مثل همه روز‌ها گذشته بود، کار‌هایی کرده بود که باید می‌کرد و به جا‌هایی رفته بود که باید می‌رفت، آدم‌هایی را دیده بود که باید می‌دید، شب زندگی‌اش شروع شده بود.    بلند شد و پنجره را باز کرد، کوچه خلوت، چراغ‌ها خاموش. باران می‌بارید و زمزمه‌اش توی کوچه پیچیده بود.   صندلی را گذاشت جلو پنجره، نشست. تصویر زن به شیشه افتاده بود، باران می‌زد به شیشه.  باران می‌ریخت توی صورت او.   ماشینی گذشت، آواز زنی آمد و رفت.   از خیابان گذشتند و توی کوچه رفتند. باران می‌بارید و آواز درخت‌ها بلند شده بود.  «چه بارونی.»  «بدو بریم زیر اون درخت، بدو...» باران می‌ریخت روی صورت او و می‌دوید پایین.   «چه بارونی.»  «خیس شدی.» «چه بارونی، چه بارونی.» «خیس شدی دیوونه.» غنچه سرخ لب‌های او، مو‌های آبشار او، باران می‌بارید.  شب زندگی‌اش، آینه شده بود.