جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۹/۱۰/۲۰ / /
آلزایمر در شب آفتابی
قلب پیرمرد در زمهریرِ تهران گورستانی بزرگ بود. هنوز خیلی جوان بود که مادرش را میان آن همه خاک رها کرد.بعد نوبت به پدرش رسید که آزاد شود از هر چه بادا باد و داغی سترگ بر دل پسر بگذارد.این اما همه مصیبت نبود.سال‌ها بعد پسر جوان و عروسش به وقت ماه عسل، در جاده‌ای متروک زیر چرخ‌های تریلی له شدند تا پیرمرد قسم بخورد تا آخر دنیا روبروی آینه نایستد، موهایش را شانه نکند و کت و شلوار نو برای خودش ندوزد... این اواخر بانویش هم تمام کرد و بوی سدر و کافور همه جا را پوشاند.این دیگر تیر خلاصی بود بر پیکر خسته سوخته‌دلی که هر صبح وقتی بیدار می‌شد خانه‌اش را تنهاتر و سیاه‌تر از همیشه می‌یافت. در زمهریر تهران اما خدا به پیرمردی در انتهای راه، نیم نگاهی کرد و محبتی تا بیش از این نلرزد، بر باد نرود و به یاد شب عروسی پسری که جوانمرگ شد در خانه خالی از نفوس شب تا صبح نرقصد. او در 75 سالگی دچار زیباترین درد دنیا شد تا به وقت طنازی ماه در آسمان حیاطش هیچ کبوتری را به خاطر نیاورد و هیچ مسافر بی‌بازگشتی، لاجرم او را به خاک ننشاند. آلزایمر، مردی با موهای برفی که سال‌ها سراغ آینه‌ها را نگرفته بود را به خنده وادار کرده بود.خنده به خاطر در آغوش کشیدن مادری که پس از 50 سال دوباره به خانه برگشته و سماور زغالی را روشن کرده بود.خنده به خاطر پدری که درخت گلابی گوشه حیاط را هرس کرده بود.خنده به خاطر پسری که در شب عروسی‌اش، عطر تنش روی کت پدر جا مانده بود. خنده به خاطر عروسی که فردای جشن، دلرباترین خورشت قیمه دنیا را برای مردِ صامت درست کرده بود. خنده به خاطر زنی که یک عمر در اوج ماتم و عزا دانه‌های دلِ شویش را برده بود.خنده به خاطر همه مردگانی که به خانه برگشته بودند و لب حوض کاشی و زیر درخت بید برای پیرمرد شعر خوانده بودند. از آن شعرها که نیستی را با هستی تاخت می‌زند و هوای دل زخمی یک مرد را در زمستان پر از بهار می‌کند. راستی چه لعبتی بود آلزایمر و چه موهبتی.اینگونه شد که وجود انسانی تهی از شادی که چین ابروهایش توی ذوق می‌زد به ناگهان آکنده از تنفس شد تا یک شب آفتابی تنهای تنها از فرط شعف و دلخوشی هوای پرواز به سرش بزند، ابرها را جابگذارد و از طبقه پنجم یک آپارتمانِ بی‌حوصله خودش را به پایین پرت کند و در نهایت آسمان