بهار دو سال پیش، خبر متفاوتی توجه افکار عمومی کشور ما را به خودش جلب کرد. هنگام اجرای پروژه توسعه بخش غربی حرم عبدالعظیم بیلهای مکانیکی، اتفاقی جسد رضاشاه را هم از زیر خاک بیرون کشیدند و موضوع جالبی برای بحث ایجاد کردند. این جسد مومیاییشده به مردی تعلق داشت که 16 سال پادشاه ایران بود و دو، سه سالی هم قبل از آن مرد اول اداره کشور شناخته میشد. تا اینکه زبانههای آتش جنگ دوم جهانی دامن کشور ما را هم گرفت و همزمان با هجوم تجاوزکارانه متفقین، دوره حکومت او هم به پایان رسید. رضاشاه مردی بلندبالا و پرطاقت بود و از عیاشی و هرزگی که همچون عادتی فراگیر میان اعضای طبقه حاکم رواج داشت ،پرهیز میکرد. سرباز شجاع و لایقی بود و در فرماندهی هم کفایت و کاردانی داشت. اما نه محترم بود نه با ادب. تقریبا هر بار که عصبانی میشد به همه کسانی که اطرافش بودند فحش میداد. حریص و مالاندوز هم بود و در سالهای نهچندان طولانی سلطنت خود املاک و زمینهای مرغوب زیادی را، به ویژه در مازندران از صاحبانشان غصب کرد و به نام خود زد. در سایه نظم و امنیتی که ایجاد کرد شهرنشینی و بهداشت عمومی و حملونقل توسعه چشمگیری یافت و شرایط تحصیل و سوادآموزی برای بخش بزرگی از جامعه آن روز ایران فراهم شد. البته درنهایت از همه، چه بیسواد و چه تحصیلکرده اطاعت بیچونوچرا میخواست و تفاوتی میان کشور و پادگان نظامی قائل نمیشد. عموم پرورشیافتگان نظام آموزشی آن سالها، حتی پیش از پایان دوره تحصیل در نوکری برای قویتر و زورگویی به ضعیفتر متخصص میشدند و هرکدام مثالی ملموس از اعضای جامعه استبدادزده بودند. به معنی واقعی کلمه و حتی پیش از شروع رسمی سلطنتش، دهان مخالفان و حتی منتقدان دلسوز را بست و تفکر و انتقادی و آزاداندیشی را سرکوب کرد. اواخر تابستان 1320 از مقام شاهی کنارهگیری کرد و حتی مجبور به ترک تهران شد. مدتی در اصفهان ماند و پس از آن از طریق یزد و کرمان به بندرعباس رفت و سوار بر یک کشتی باری انگلیسی، همراه با جمعی از اعضای خانوادهاش راهی جزیره موریس در جنوب غربی اقیانوس هند شد. تحمل زندگی در هوای گرم جزیره موریس را نداشت و مدام نارضایتی خود را از اقامت در چنین جایی ابراز می