جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۸/۱۲/۰۱ / /
روز شصت‌وچهارم
زنی را می‌شناختم که با اصرار می‌گفت تنها مشکل بشر این است که روزی می‌افتد و می‌میرد، می‌گفت آدم‌ها هرکاری می‌کنند به امید زنده ماندن و بی‌مرگی است و لاغیر.می‌گفت همه تنفر و خشم و عصبانیت و درماندگی آدمیزاد از ترس این مرگی می‌آید که هیچ‌وقت نمی‌دانیم کی می‌آید و بعدش قرار است چه کنیم.خودش اما اغلب سیگار به دست دور اتاق راه می‌رفت، اهل پیاده‌روی و ورزش نبود و بی‌خستگی دود را به ریه می‌کشید و دایم بابت مرگ نیامده هشدار می‌داد و به بی‌حواسی ما غر می‌زد.یک‌بار وقتی خیابان ویلا را پیاده به سمت پایین می‌رفتم دیدمش، توی تاکسی نشسته بود و مردم را تماشا می‌کرد، مویش سیاه، روسری‌اش سیاه و چشم‌هایش سیاه سیاه بودند.انگار در عزایی همیشگی و تلخی ماندگار شده باشد، عزا برای همه ما که می‌میریم، دنیایی که می‌میرد یا همه آنها که مرده‌اند، نمی‌دانم.من اما ایستادم و نگاهش کردم، زیر یکی از آن درخت‌های خیابان ویلا، جلوی کافه قنادی ویلا و روبه‌روی همان کلیسای مشهور ویلا یا همان سر خیابان نجات‌اللهی.هوا سرد بود، درست دم عید و بعضی از درخت‌ها شکوفه کرده بودند و مردم برای خریدن شیرینی عید آمده بودند به خیابان و بوی عجیب ماه اسفند و ابرهای سفید من را یاد روزهای خوش می‌انداخت.بعد اما پیاده راه افتادم به سمت مجله کرگدن که جایی در انتهای ویلا خانه داشت، توی دلم از مردم، از رهگذران از گربه‌ها و گنجشک‌ها می‌پرسیدم شما کی می‌میرید و اغلب‌شان اصلا یادشان نبود که یک روز سرشان را می‌گذارند گوشه‌های همین خیابان و دیگر بیدار نمی‌شوند.نمی‌دانم وقتی پیاده داشتم خیابان را گز می‌کردم، یک چیزی به ذهنم رسید که اغلب ما، از ترس مرگ، همین مرگی که باعث و بانی همه ترس‌های ماست به عشق می‌گریزیم.به دوست داشتن هم، گربه‌ها، کارمان، وطن‌مان یا زندگی‌مان و بعد برای مدت کوتاهی فراموش می‌کنیم که قرار است بمیریم، مدت خوب و کوتاهی البته. این را که یادم افتاد، دلم خواست بروم و زن را پیدا کنم و به او بگویم لطفا عاشق شو، کسی، چیزی، کاری را دوست داشته باش تا از این ترسی که به جانت افت