یک نفر دو بار پشت سر هم زنگ میزند، تازه رسیدهام و ماسک را دور انداختهام و تا به خودم بجنبم، زنگ سوم را هم زده است.
گوشی را برمیدارم و میپرسم: بله که میگوید: نامه دارید. آخرین بار کی برایم نامه فرستاده بود؟ سالها پیش وقتی در مجلهای جواب نامه میدادم یا شاید بعد ازآن هم از این نامههای قشنگ کاغذی گرفتم و یادم نیست؟
از پلهها بالا میروم و در را باز میکنم، آستانه در گرفته و تاریک است و تنها روشنی، برق صفحه الکترونیکی پستچی است و سفیدی نامهای که جلوی صورتم گرفته است.
میگوید: امضا کن، میگویم: چی؟
هر دو ماسک داریم و هر دو میدانیم آن یکی دارد لبخند میزند.
بعد میپرسم: نامه از کجاست که پاکتی را به دستم میدهد و میگوید: همین دوروبر.
همان لحظه است که یادم میافتد به آخرین نامهای که پستچی برایم آورده بود، نامه نبود البته یک مجله بود که دوستی که پارسال از دست دادم، برایم فرستاده بود. مجلهای درباره زیباییهای سیستان و بلوچستان و رویش کاغذی بود که حسین علیمرادی اسمم را نوشته بود.
یک سال گذشته از آن روز و از آن خبر تلخ و آن روزهای تاریک که دلم نمیخواست تا پشت پنجره بروم و آسمان دود گرفته را نگاه کنم.
پسر کوچک حسین علیمرادی هم باید یکساله شده باشد و آن مدرسهها که میساخت هم باید دیگر تمام شده باشند. اینها را با خودم خیال میکنم و میزنم به کوچه و باران ریزریز میخورد روی بارانیام و گربهای که میشناسم سر کوچه با تعجب صدایم میکند که کجا میروی و من جواب میدهم: نمیدانم.
کوچهها برایم شبیه همان جاده بلند چابهار به پیرسهراب میشوند و سال برمیگردد به عقب و بعد دلم میخواهد نامهای بنویسم برای همه دوستانم که در تمام این سال غریب دور بودم ازشان و بگویم که چقدر دلم برایشان تنگ شده و چقدر این باران و یاد آن پاییز دلتنگم میکند.
بعد اما میبینم پستچی ما سوار بر موتور میگذرد از سر کوچه و دستی تکان میدهد و لبخند تلخی میزند به من، لابد فهمیده که روی زخمی که