و شاعری رفت که شعر و شخصیتش آکنده از شور و زندگی بود. یک بار در گفتوگویی از دوران خوش جوانیاش میگفت و پرسیدم اگر چنین بوده روزگارش چرا ترانه «زنجیری» را سروده که هراس از مرگ و ناامیدی در آن بیداد میکند و از تلخترین آهنگهای تاریخ موسیقی پاپ ایران است؟ گفت: «خودم هم نمیدانم. شاید میخواستم باب میل همان روزگار حرف بزنم.» از همین خصلت عباس صفاری آغاز کردم این سوگنوشت را که هیچ آدم باورش نمیشود که دیگر نیست. این مرد امن و شریف با آن قریحه و تخیل استثنایی اصلا وقت رفتنش نبود. این خصلت در شعرش هم بازتاب داشت؛ شور زندگی و گاهی سرخوشی از لحظات و رخدادهای ساده و بسیار در دسترس آدمی در شعرش موج میزد؛ فکرش را بکنید! شاعری که در شعر عبوس و افسرده ما ردی از سرخوشی و اشتیاق به حیات داشته باشد، خود به خود یک چهره استثنایی است. صفاری از معدود شاعران مهاجر بود که توانست دور از میهن شعرش را روز به روز غنیتر کند و حتی در مسیر سرایش خود بر جریان شعری داخل کشور هم تاثیر بگذارد. او در ابتدای دهه 70 کموبیش شاعری معمولی است. شاعری که گاهی شیطنت و تجربهای میکند اما نه زبان و نه تخیل و نه فرمش حرف چندان تازهای ندارد. یک دهه میگذرد و ناگهان با دو دفتر «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» به اصطلاح گل میکند و اسمش سر زبانها میافتد و شعرش خوانده و تحسین میشود. اگر اجمالا مروری کنیم بر شعرش، راز این پیشرفت شگرف را میتوانیم به نیکی دریابیم؛ صفاری از ادبیات فرنگ به شکل درستی تاثیر گرفت؛ ادای شعر فرنگی را درنیاورد. کوشید مدرن باشد و کشفهای شاعرانهاش را در چارچوب جهانبینی طنازانه و گاه رمانتیکش شکلی بدهد و برای شعر شدن شعرهایش تمام بار را بر دوش زبان و انتزاع نیندازد. در عین حال غنای تصویری اشعارش که از شعور بالای او در هنرهای تجسمی نشأت میگرفت نیز به کمکش آمد و حاصلش شعری شد با ظاهری سهل اما به شدت ممتنع و دیریاب. شعری که شاعران بسیاری را- خاصه در داخل ایران- وسوسه کرد مشابهش را تجربه کردند و هرگز هیچکدام از آن مقلدان نتوانستند، موفقیت صفاری را تکرار کنند. دلیلش هم این بود شاید که زیست&zwnj