جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024


۱۳۹۹/۰۴/۱۲ / /
حوری یا پری‌ها ؟
با اینکه ماسک اکسیژن روی صورتش کیپ بود اما بوی غلیظ وایتکسی که نظافتچی‌ها روی زمین تی کشیده بودند، اذیتش می‌کرد. هم‌اتاقی‌اش که از او جوان‌تر بود، خرناس می‌کشید. تازه سکته کرده بود، کاش زودتر می‌مرد تا بچه‌ها و نوه‌هایش ساعت ملاقات اینجا را روی سرشان نگذارند.  پرستار شیفت صبح آمد. خوشگل و جوان. «چطوری پدرجان؟» به پرستار چشمکی زد و به آنژیوکت که در درشت‌ترین رگ آبی‌اش فرو رفته بود، اشاره کرد:«این ماسماسک رو در بیار دیگه». پرستار عشوه آمد که «دستور دکتره... نمیشه...گفتی آشنایی نداری؟»  دمی سکوت محض اتاق را گرفت. بغلی هم خرناسش قطع شد.«پس برو از توی ساکم اون کیف پولم رو بده.» پرستار مردد کیف پول چرمی ترک خورده را سپرد به دست لرزان پیرمرد. از بین چند کارت ویزیت عکس را درآورد و گرفت جلوی صورت پرستار. «زنم بود...حوری.» او هم حاضرجواب گفت:«خدا رحمتش کنه.» ماسک را از صورتش برداشت: «خیلی سال پیش طلاقش دادم. اول انقلاب هم با شوهر جدیدش رفت خارج. نمی‌دونم مرده یا نه.» بعد عکس را گرفت و با دستش اشاره کرد، بیرون برود. او هم برای اینکه نشان دهد خیط نشده، کمی با سرم ور رفت و بعد تنهایش گذاشت. حوری زن اول و آخرش بود. روزی که می‌خواست طلاقش بدهد، گفته بود:«من حوری بودم اما تو همش چشمت دنبال پری‌ها بود.» راست می‌گفت.«بدبخت! یک روزی می‌رسه که کسی نباشه جمعت کنه.» لبخند زد. مثل الان. خانه را گذاشت برای حوری و خودش رفت در دهاتی نزدیک لویزان خانه تازه‌ای خرید و بیشتر نقاشی کشید. پری‌های رنگ به رنگ، مدلش شدند. چند باری عاشق شد اما دیگر ازدواج نکرد. بعد افتاد توی سرازیری. اوایل خودش را جمع و جور می‌کرد. این ده، بیست سال آخر هی پرستار عوض کرد. حالا هم که آمده بود، سفرش به گور بی‌درد باشد. خانه را گذاشته بود برای پرستار آخری که برخلاف قبلی‌ها دزدی نمی‌کرد. دوباره یاد حرف حوری افتاد. پشیمان بود که زن و بچه نداشت؟ نه. یاد همکار مشهور دوران جوانی‌اش افتاد که همیشه می‌گفت:«برای یک لیوان شیر که گاو نمی‌خرند.» سال‌ها در آتلیه‌اش بی&z