معلم تاریخِ سال سوم دبیرستانم آقای سجادی نام داشت. آن سالها که ما دانشآموزش بودیم، 12 سالی از عمر بازنشستگیاش میگذشت. پیرمرد دنیادیده، با سواد و نیک محضری بود. بیشترین خاطراتی که جز آزار و اذیتهای مرسوم آن دوران به خاطرم مانده است، از کلاس همین پیرمردی است که روز اول کلاس، کتاب سبز تاریخ معاصر را به کناری انداخت و تاریخ ایران را تا قبل از انقلاب به صورت قصهای شیرین در طول سال تحصیلی برایمان تعریف کرد. یکی از آموزههای مهمی که او برای من داشت، فهم نوروز و تفاوتش با جشنهای سال نو در دیگر کشورها بود. آقای سجادی به نو شدن طبیعت تاکید داشت، به اینکه نو شدن سال باستانی ما دقیقا با نو شدن طبیعت منطبق است. بعدتر دیدم که اندیشمندان بزرگ ما چقدر از این نو شدن طبیعت استفاده کردهاند و آن را به عنوان الگویی برای تغییر خود قرار دادهاند؛ بهخصوص به نظر میرسد که مولانا در این زمینه بسیار توجه داشته و بهار و نو شدن طبیعت همیشه برای او الهامبخش بوده است. در واقع مولانا با نقب زدن به عالم بیرون که آن را در تعابیری از عرفان «عالم اکبر» میدانند، میخواهد که الگوسازیای برای درون یا همان «عالم اصغر»، داشته باشد. با یک جستوجوی ساده حتی در سایت خوبِ «گنجور» هم میتوانید تعابیر زیبایی از مولانا در این باب پیدا کنید. برای خودِ من بیتِ («ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی/ چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم») همیشه بسیار مایه تامل و درنگ بوده است. حتما همه شما با این صحنه که برگ سبز نوشکفتهای از دلِ شاخ یا تنه درختی بیرون زده باشد، مواجه شدهاید؛ فارغ از جنبه زیباییشناسی این بیت، مولانا در اینجا ما را بسان زندانیهایی میداند که باید از برگ الگو بگیریم، برگی که به آن نازکی و ظریفی شاخ سخت را شکافته است تا از حبس درآید. اما مولانا اشاره نکرده که کدام زندان، چراکه آدمی بسته به زمان و مکانی که در آن قرار دارد، در بند زندانهای متفاوتی است. تعبیر زندان هم از آن دست تعابیری است که مولانا بسیار استفاده میکند و همیشه رستن از این زندانها را اصلیترین و مهمتری